وزیرم وزیرای قدیم!
روزی از روزگاران ناصرالدین شاه از کنار جویی میگذشت مردی را دید که خوابیده و پاهای خود را در شکمش جمع کرده تا از فرش کوچکش بیرون نزد
شاه بادیدن این صحنه دستور داد تا به او کیسه زری بخشند چرا که او پای خود را از گلیمش دراز تر نکرده بود!
مرد,با دیدن این کار شاه قصه را به دوستش شرح داد
دوست او فکری به ذهنش رسید
فرش کوچکی برداشت و در مسیر پادشاه خوابید و پاهایش را دراز کرد تا از فرش بیرون بزند
پادشاه با دیدن این صحنه کمی عصبانی شد و بعد اندکی در فکر فرو رفت و دستور داد که اورا با خود به قصر بیاورند
وزیر ک از عکس العمل شاه متعجب شده بود دمادم سوال میکرد ک چرا اورا زر دادی ک کاری درست کرده بود و این را با خود به قصر میاوری؟
پادشاه ناگاه عصبانی شدند و ضربه ای محکم به دهان وزیر زد و گفت :ساکت بابا میخوام ببرمش برامون نفت بفروشه
تاوقتی ک نوبت پادشاهی منه ک میفروشه هروقتم ک هوس کرد پاشو از گلیمش درازتر کنه دیگه پادشاهی ما تموم شده
یکم فکر کن آخه
وزیرا هم وزیرای قدیم!